سلام
روز شما بخیر. امیدوارم که خوب باشید.
چندین ساله سعی میکنم از احوال خودم، خاطرات و ذهنیات بنویسم و زیاد اینکارو میکنم. اینبار تصمیم گرفتم این نوشته رو روی وبسایتم بذارم که شاید به کسی کمک کرد.
داشتم به این فکر میکردم هفته پیش چه روز های سخت و پر اضطرابی رو از سر گذروندم و ریشهاش شاید (شاید) کسی بوده که برای مدت کوتاهی محرک تله های زندگی من بوده. تله بی ارزشی. تله ای که همه ما داریم، من، شما و… فرقی نمیکنه حال دلتون خوب باشه، همیشه شاد و خوشحال باشید یا… این تله شاید بشه گفت ریشه همه تله هاست، اگر نه، ریشه بیشترشون و قویترین. هفته پیش اضطرابم به شدت بالا رفته بود و نیاز داشت تخلیه بشه، من از خودم غافل بودم و نمیدیدم تحت فشار هستم و خودم رو تحت فشار و برنامه ریزی سختی گذاشته بودم، هنوز هم هستم. هنوز هم هزار نگرانی دارم ولی متوجه نبودم باید راهی برای تخلیهاش پیدا کنم و فکر میکنم حمله ای بهم رخ داد، حمله پنیک. کسی تشخیص نداده پنیک بوده یا نه، خودمم مطمئن نیستم ولی روزها و ساعات بسیار سختی بود برام، طوری که نمیتونستم درست فکر و تمرکز کنم، بعضی از حقایق رو نمیدیدم. تصمیماتم درست نبودن. میخوام متوجه فشار باشین. احساسی که دارم توصیفش میکنم موقعیت معمولی روزانه یا حال خرابی یا افسردگی نبود، مثل یه ضربه بود. ضربه روانی به سرم. مهم نیست چه اتفاقی افتاده، پیچیده تر از این حرفاست که مایل باشید بخونین، مهم ریشه ای اتفاقه که براتون نوشتم، تله بی ارزشی. یک دوره ای، فرد یا افرادی تله بی ارزشی منو فعال کردند و من خیلی سعی در کنترل این تله کردم ولی از پسش بر نیومدم، هنوز هم به درستی بر نمیام. اگر این محرک ها (افراد) تله منو فعال نمیکردند حتما وضعیت زندگی الانم و حالم از زندگی متفاوت بود. داشتم به همین فکر میکردم که یاد سالها پیش افتادم وقتی که در پروژه پونیشا با نیما نورمحمدی همکاری میکردم چه تجربه عالی و موفقی داشتم. نیما مثل هر انسانی دیگه ای بود ولی کمی متفاوت، اون کمتر قضاوت میکرد و ذهنش درگیر این چیزها نبود. سرش تو کار خودش بود و حتی شاید بتونم بگم با همه گله هام ازش این بخش از نیما بسیار حمایتگر بود چیزی که کمک کرد من پونیشا رو بنویسم.
یه لحظه توجه کنین، من یک برنامه نویس کاملا معمولی با دانش اندک چنان ذهنم آروم و منظم شده بود که پونیشا رو از هیچ نوشتم و تونستم هرچند با بی تجربگی و سواد اندک، از پس چالش های خیلی زیادی بر بیام و موفق بودم.
در عوض بعد این همه سال، بعد این همه سال، بعد این همه دانش از خودم انتظار ثبات بیشتری داشتم، موضوعی که بیش از یک سال پیش رخ داده تقریبا بیشتر زمان خودش، ذهن من درگیر شده و نتونستم زمین بذارمش، تا اینجا کشیده شده. من تو کارم خیلی ضعیف بودم و از خودم ناراضی. عملکردم راضی کننده نبود. احساس میکنم هر روز فرسوده تر میشم. یک روزی یک جایی نیازه این چیزهایی که تو ذهنمونه تمام و کماال بذاریم پایین.
حسرت میخورم، که کوچیک ضعیف بودم اما پرواز میکردم، نه این روزها که بزرگ و قوی هستم اما اسیر ذهنمم.
خیلی در این مسیر تلاش کردم و موفق هم بودم ولی احساس میکنم مسیر سخت تر از مسیر عادی رو اومدم. مثل کسی که سعی میکنه با زیاد کارکردن و پس انداز و سخت زندگی کردن پولدار بشه بجای اینکه دانشش رو بالا ببره.
شاید بگین من که اینهارو میدونم چرا تصمیم بهتری نمیگیرم؟ فکر کردم بهشم، موقعیتی ندارم که در اون ریسک کنم، هزینه خطا وقتی که مجرد بودم کم بود، مسئولیتی نداشتم، حمایت میشدم همیشه اما الان اگر خطایی کنم، حتی ۱ ماه، فشار زیادی بهم وارد میشه و این مسیر بدون ریسک پذیری خیلی سخته رشد کردن.
بهترین توصیه ای که میتونم بکنم، تا میتونید به افراد حامی نزدیک بشید، سعی کنید بزرگ بشید و تلاش کنید و در مقابل هم از افراد سمی دوری کنید و از بی مسئولیتی.
موفق باشید